داستان
روزی به رهی دخترکی بود خفن![]()
چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن![]()
صد جور مکمل به رخش مالیده![]()
از عزت ِ نفس
، سر به سما ساییده
یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن![]()
از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان![]()
بر روی سرش روسری ای بود
، عجب
طولش به گمانم نرسد نیم وجب !![]()
شلوارک برمودایی هم بر پا داشت
آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت![]()
آهسته به او گفتمش ای یار عزیز
ای دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز![]()
این چیست به تن کرده ای و نیست لباس
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس![]()
با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف
"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"![]()
گر نیت صرفه جویی داری ای زن
اصلا نکن این لباس را هم بر تن![]()
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۰ ساعت 11:41 توسط عطیه
|
